فرهنگ گویش خمی(8)

ساخت وبلاگ

د

دال بیاچ: کنایه به کسی که دراز بی خاصیت شمرده می شود. وجه تسمیه به روشنی معلوم نیست. دال احتمالا صورتی از "دار" به معنی درخت است. البته به ساقه ی نازکی که هندوانه بزرگ شده و رسیده را به بوته وصل نگه می دارد بیاچ گفته می شود.ممکن است نازکی این ساقه را که تنها خاصیتش وصل نگه داشتن هندوانه به بوته است و هیچ خاصیت دیگری ندارد وجه تسمیه قرار داده باشند.

دِ پِلَّه اَستیدَن: در پله ایستادن. در مرحله ای از یک کار یا یک راه ، مقابل کسی ایستادگی کردن و مخالفت ورزیدن.

دِ پِلَه وُندَن: مریض شدن ، مریض کردن. احتمالا ترکیبی از "در+ اسم صوت یا مبهم". در معنیِ به هم ریختن یک چیز یا یک فرد.  

دِ چِهرَه: در چهره ، رو به رو .

دِرِزمیدَن: وقتی باران به صورت پودرشده می بارد. یعنی قطره ای دیده نمی شود اما نم آن بر دست و صورت می نشیند. باران که در حال باریدن است می گویند : بارُن مدرزمه. یعنی : باران دارد می درزمد .

دِستاس: آسیایی کوچک که برای کوبیدن دانه های ریز و استفاده آنها در غذا استفاده می شود (مثلا کوبیدن بَنِه و درست کردن اشکنه ی بنه) و آن را با دست می چرخانند.

دستِ چِموُک: زود مهارت در کاری به دست آوردن. "چم" و خم کاری را زود به دست گرفتن. "اوک" پسوند اسم ساز است. مثل "شِفشِفوک" در معنی کسی که در کارها شف شف می کند و کار را کُند انجام می دهد. می شود با آن صفت ساخت: "تِرسِنوک" یعنی آدم ترسو. این پسوند در ساختن قید هم کاربرد دارد: خه زندنوک. حالتی برای اشاره به حرکت بچه یا فرد فلج با خیزیدن. 

دِس دِ زِر سنگ : دست در زیر سنگ . وقتی دست آدم زیر سنگ کسی است. کار آدم دست کسی است. دست کسی گیر است.

دِس کَه لَه : داس کاله . داسی که برای درو کردن علف استفاده می شود. داسگاله ( مصطفی مقربی، ترکیب در زبان فارسی ، توس، 1372: 18) صورتی از همین کلمه است.

دِش شوُری: دست شوری ، دستشویی.

دِشمُم : دشنام. ناسزا.

دعوا کول: آدمی که همیشه دنبال دعوا است. سرش درد می کند برای دعوا. انگار با دعوا آرام می گیرد. با دعوا حالش خوش می شود!

دِ عَوَض اَفتِیدَن: در عوض افتادن. اشتباه شدن دو چیز با هم.

دِکّه: به تشدید کاف، مکث کوتاه.یک دکه ای بزن یعنی لحظه ای مکث کن.توقف کن. درنگ کن.تأمل کن.

دِل دِ اَضرِب: دل در اضطراب. نگران . مشوّش. اضرب احتمالا کوتاه شده یا تغییر شکل یافته اضطراب است.

دِل دِ بَزی: دل توی بازی . دنبال بازی و بازیگوشی بودن.

دِل شورا: دل به هم خوردگی. چیزی که مایه حال به هم خوردن شود. حال به هم زن.

دِل نِهُو : دل نهان، دل نهنده، دل نهاده ، دل قرار یافته. می گویند بچه را که از شیر می گیری ، اوایل  بیتابی و بیقراری و بیدلی می کند . ولی تدریجا دل نهان می شود. عادت می کند.  

دِل وَر خاسته: امیدوار شده ، دارای دل برانگیخته و آماده راه افتادن. آدمِ آماده عزیمت.

دِندُو : دندان.

دَنَه: دانه. دنه ی زردآلو .

دَنیستَنَه: دانستانه. کسی یا چیزی که شناخته شده و مورد دانایی و قابل اطمینان است.

دُوری: بشقاب. بیشتر بشقاب مسی.

دول: دَلو. سطلی پلاستیکی که برای حمل آب یا خاک استفاده می شود.

دِ هَم گِردیدن: منقلب شدن حال. در هم پیچیده شدن معده و قلب ، و در کل ، خراب شدن حال  و به هم ریختن آدم و نیاز پیدا کردن به رسیدگی های پزشک یا حکیم.

دِ هَم مَلیدَه : چهره یا فردی که گویی تحت فشار قرار گرفته و درهم مالیده شده.

دِ یَک حِساب: در یک حساب. به اعتباری. از یک نظر . از جهتی.

 

ر

رِشقَند: ریشخند. به مسخره گرفتن.

رِگا کردن: از شیر گرفتن گوساله و گوسفند.

روُش وَ بادَه: رویش بر باد است. پتویش کنار رفته. باد می گیردش.

رِوِنجوُ: موریانه.

رَهَگ : آلوی آبدار ریز که معمولا بنفش رنگ می شود.

رَهی: تار عنکبوت.  شاید به این علت که تارعنکبوت نتیجه "راه" رفتن و ترشح مایعی از دهان حشره است چنین اطلاقی شده است.

ریشت : ریسید. رشته کرد.

 

ز

زَعفِرُو : زعفران.

زِقورِیَت : سختی کشیدن.

زِقُوطَه: لاغر. از زقوطه ، اول معنی "هیزم" را مراد می کنند و در کنایه ، فرد لاغر را هیزم به حساب می آورند.

زِنبَر: وسیله ای مورد استفاده در بنایی شامل دو دسته چوبی در طرفین و فضایی خالی در وسط که توسط دو کارگر که هر کدام دو دسته عقب یا جلوی آن را گرفته اند حمل می شود. در داخل زنبر خاک، گل، شن یا سیمان ریخته می شود

زِنگیچَه: آرنج دست.

ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 28 تير 1401 ساعت: 12:36