نمود علم بیان در تاریخ بیهقی
محمد حسن صنعتی*
Representation of Science of expression in tarikhe Beyhaaqi
Mohammad Hasan Sanati*
چکیده**
علم بيان يكي از علوم ادبي و مؤثر در زيباسازي و بررسي زيباييهاي يك اثر ادبي است كه امكانات چهار هنر كلاميِ تشبيه، استعارِه، مجاز و كنايه را در اختيار پديد آورندگان اين آثار قرار ميدهد. نگارنده ميپندارد كه ابوالفضل بيهقي، دبير دانشمند و ادب شناس دربار غزنويان، در پديد آوردن اثر گرانسنگ خود، تاريخ بيهقي به زيبايي و پختگي از اين علم و هنرهاي ذيل آن بهره برده و تلاش كرده تا ضمن توجه به مطالعات پيشيني در اين زمينه و استفاده از آنها، وجهي از وجوه ادبي اين اثر ارجمند و درخشنده در قلة نثر فارسي را توضيح دهد، در اين مقال به اين نكته پرداختهايم كه در ميانة علم معاني كه بروز زيباييهاي مترتب بركاربرد آن در يك اثر عمدتاً دروني، و علم بديع كه بروز زيباييهاي مترتب بركاربرد آن در يك اثر عمدتاً بيروني است، علم بيان از اين نظر حالي بين بين دارد.
واژگان كليدي: علم بيان، تاريخ بيهقي، تشبيه، استعاره، مجاز، كنايه، ابوالفضل بيهقي.
Abstract
Science of expression is one of the most influential literary sciences in the beautification and beauty of a work. This science offers the quartet's possibilities, (likes, metaphor, Figure, Shout) to the creators of these works. The author believes that Abolfazl-e-beyhaqi, literary scholars at the Ghznavian court in creating of his work, tarikh-e-Beyhaqi, has used the beauty and the complexity of this science and it's arts. He has tried to study past research in this regard and used them and tries one piece of literary fands will give this valuable and shining on the prosthetic peak of Persian work. I think that the beauty of using science of meanings is within the text. By the way I think the beauty of using science of Exquisite is out side the text. I've discussed this in this article that science of expression in this view is interstitial.
Keywords: Science of experession, Tarikh-e-Beykhaqi, likes, Metaphor, Figure, Shout, Abol Fazl-e-Beyhaqi.
مقدمه
معمولاً در بررسيهايي كه پيرامون وجوه ادبي تاريخ بيهقي صورت ميگيرد، گرايشي به چشم ميخورد به آنكه ارزشهاي ادبي از اين حيث كه به تجلّي شاعرانگي نثر ابوالفضل بيهقي (385-470 هـ .ق.) منجر ميشود، مشخص شوند، حال آنكه نثر به ماهو نثر اين قابليت و بالغيت را دارد كه مزين به صنايع لفظي و معنوي سخن نيكو را به احسن وجه و بازيبايي ايراد و ارائه نمايد؛ گرچه در موارد فراواني، نثر بيهقي بابياني موزون و ملايم به سوي رقص كلمات گام برداشته و تلقي شعر شدگي نثر او را تشديد نموده است. امّا در اين رويكرد، نيز بيهقي گويندهاي را ميماند كه بر سر عهد خود براي راست گفتن و راستي نگاشتن پاي ميفشرد. گويي خواسته است بيانيهاي از خود در رسميت روشنتر بخشيدن به ادب بودن نثر بجا گذارد و ردّيهاي بنويسد بر باور ملازمه ميان اكذب بودن و احسن بودن كلام در تجلّي ادبيت آن .از همين روي، او در استفاده از هنرهاي كلامي ذيل علم بيان ترجيح داده است بجاي برزبان آوردن يا ترسيم رويدادها و پديدههاي دور از عقل و عادت، كلام نغز خود را به ظرائف و زيباييهاي تشبيه، استعاره، مجاز و كنايه آراسته گرداند. طرفه آنكه ميتوان اين چهار زمينة هنر كلامي را متداولترين هنرهاي ادبي گرداني يك نثر يا تاريخ نوشته نيز در شمار آورد.
چهار عنصر ادبي ذيل علم بيان هر كدام از يك يا چند جهت، موجد زيبايي معنوي، صوري و حتي صوتي بودهاند و توانستهاند در شكلگيري موسيقي دروني و بيروني تاريخ بيهقي مؤثر باشند. البته كم و كيف مرتبط با بروز و ظهور اين چهار عنصر متأثر از سابقة استعمال آنها در انشاء سخن ادبيانه، با يكديگر متفاوت به نظر ميرسد. مهم آن است كه بيهقي با اشراف كامل نسبت به زواياي مضموني كه براي ايراد و ارائه در نظر داشته، متني متقن و در عين حال مزين به آرايههاي دلپذير پديد آورده است. تشبيه او نيز همچون تشبيه ديگران، مانند كردن كسي يا چيزي به كسي يا چيزي ديگر است، چنانكه استعارهاش، به كاربردن يك واژه به جاي واژه ديگر به علاقة مشابهت است. او نيز در مجاز گويي خود از واژه در غيرمعنيِ ما وُضِع له با علاقهاي غير از مشابهت استفاده ميكند و آنجا كه كنايه را بليغتر از تصريح بيابد، از اين هنر سود ميجويد. اما سخن او، ديگر است و از اقران بسيار برتر مينشيند.
پيشينه تحقيق
از بررسي پيشينه تحقيق دربارة علم بيان در تاريخ بيهقي چنين استفاده ميشود كه آنچه انتشار يافته عمدتاً به يك يا چند هنر از هنرهاي چهارگانة علم بيان پرداخته است.
قدسيه رضوانيان كه به اتفاق مرضيه حقيقي، پيشتر (1390)، در مقالة «موسيقي نثر در تاريخ بيهقي»، مؤلفههاي عمدة موسيقي آفرين در نثر بيهقي را واكاوي كرده و تشبيه را كه به ذكر چند نمونه از آن بسنده كرده بودند، عنصري دانسته كه در ايجاد موسيقي متن بيهقي قابليت دارد، در مقالة مشتركي با زهرا مقدسي، «ديالکتيك تشبيه در تاريخ بیهقی»[1] را هم بررسي كرده است. دربارة استعاره، كه اثر بيهقي از حيث كاربرد اين هنر تعلق به دورة زماني 450-550 هـ . ق. يعني ابتداي استعمال استعارات دارد (بيهقي، 1375: بيست و هشت) مقالة «توسع امكانات فعلي با استفاده از تصويرهاي استعاري در تاريخ بيهقي» از مژده درستي[2] قابل ذكر است.
چند اثر همراه با مقولات ديگر زيبا شناختي يا به صورت مستقل، در مورد كنايات تاريخ بيهقي به تأمل پرداختهاند: پروين گليزاده، فرهنگ نوادر لغات، تركيبات، كنايات و امثال در تاريخ بيهقي (پاياننامه كارشناسي ارشد)، زهرا فتحي، «امثال و حكم، كنايات و عامیانهها در تاريخ بيهقي»، ناصر كاظم خانلو، فرهنگ اصطلاحات، كنايات، عبارات و امثال تاريخ بيهقي (پاياننامه كارشناسي ارشد)، حسن بساك، «تحليل تصاوير كنايي در تاريخ بيهقي» و بهمن نقيلو، بررسي كنايات در تاريخ بيهقي (پاياننامه كارشناسي ارشد).
مريم فيض در پاياننامه كارشناسي ارشد خود به نام تركيبات كنايي و غير كنايي، تشبيهات و تمشيلات در تاريخ بيهقي، دو هنر بياني را مورد تحقيق قرار داده است. همچنين حسن بساك به هنرهاي تشبيه و استعاره پرداخته است: تجلي تشبيه و استعاره در تاريخ بيهقي.
حسين عبدي، در مقالة «شاعرانگيهاي تاريخ بيهقي»، هنرهاي بياني تشبيه، استعاره و كنايه را مورد مطالعه قرار داده است و مصطفي ملكآيين در پاياننامه كارشناسي ارشد خود به نام شباهتهاي سبكي شعر شاملو و نثر تاريخ بيهقي با تكيه بر سطح زباني و ادبي، همين سه هنر را به نحوي تطبيقي بررسي نموده است.
بنابر اين جستجو، ميتوان گفت تنها سه اثر به نحوي در حوزة مطالعة علم بيان در تاريخ بيهقي قرار ميگيرند:
- حسن بساك، ارزيابي نكات ادبي و بلاغي تاريخ بيهقي (پاياننامه كارشناسي ارشد). هنرهاي چهارگانه بيان در اين اثر در كنار ديگر وجوه بلاغي و زيباشناختي مورد مطالعه قرار گرفته است.
- حسين شنوايي، «جلوههاي شاعرانه در تاريخ بيهقي». اين مقاله نيز از منظر بررسي شاعرانگي تاريخ بيهقي، به تشبيه، مجاز، استعاره و كنايه توجه نشان داده است.
- حميد عبداللهيان، «خيال پردازيهاي بيهقي در تاريخ بيهقي». اين اثر در اصل گزارش سخنراني يا درسگفتاري است كه در شهر كتاب ارائه گرديده است و در آن به هنرهاي چهارگانه بياني پرداخته شده است.[3]
بنابرآنچه گفته شد، مقالة حاضر را ميتوان تنها مقالهاي در شمار آورد كه در اسم و مسما و در عنوان و متن، نمود علم بيان در تاريخ بيهقي را موضوع خود قرار داده است.
طرح مسئله
چنانكه پيشتر آمد قصد اين مقاله ارائه تصويري از نمود علم بيان در تاريخ بيهقي، حاوي حدود و ثغور همراه با مختصات و مصاديق اين علم ميباشد. اما مسئلة قابل تأمل آن است كه به گواهي ادامة مقال، بروز زيباييهاي ناشي از عمل به علم بيان در اين اثر، در نتيجة استفاده از تعابيري ساده و رايج در زبان عامة مخاطبان صورت گرفته است. از منظري ديگر، همين تعابير سادة تشبيهي، بيشتر داراي ارزش زباني شناخته ميشوند تا ارزشهاي ادبي. گويي ابوالفضل بيهقي بيش از آنكه در موضع خلق نثر ادبي باشد در پي نگارش تاريخ به نثري روان بوده که از مدد پختگي و چيرگي و ادب دانی نگارنده، صبغة ادبي قوام يافتهاي پيدا كرده است. ميتوان پنداشت كه ابوالفضل بيهقي اگر در سرودن شعر هم وارد ميشد، ترجيح ميداد بيشتر نظمي بسرايد مايهور از نكات تعليمي و معرفتي تا شعري يكسر آراسته به انواع آرايهها و پيرايهها و آكنده از اقسام تمهيدات تصنعي و فني.
در اين بين، از ميان امكانات بلاغي، تشبيه نيز كاربرد قابل توجهي در تايخ بيهقي دارد. تشبيه شگردي است كه براي زنده بيان كردن تاريخ با نگرش نقادي در خدمت قلم بيهقي قرار ميگيرد. در واقع او براي بيان تفصيلي انديشههاي خود، تجسم بخشيدن و روشن كردن مسئلهاي و مستند كردن و القاي آن به مخاطب از تشبيه استفاده ميكند. (رضوانيان – مقدسي، 95:1394) اما با آنكه تشبيهات ساده و رايج، كاربرد نسبتاً قابل توجهي در تاريخ بيهقي را صورت دادهاند، چنين نيست كه از خواندن اين اثر، گرد ملالي بر خاطر خواننده نشيند. اين تشبيهات، متكي بر سليقة پرورده بيهقي، عنصري شدهاند براي زيباتر كردن توصيفهاي تاريخ او.
البته تشبيه و توصيف در كنار هنرهاي كلامي و بياني ديگر، عناصر خيال نيز به شمار ميآيند و عنصر خيال مهمترين عنصر سازندة سخن است كه در شعر و نثر كاربرد دارد و در بلاغت سنتي با عنوان صور خيال در قالب تشبيه، استعاره، مجاز و كنايه از آن نام برده ميشود. در اين ميان، بنا به پژوهشي (بساك،1393 : 48) كنايه يكي از زيباترين، دقيقترين و تأثيرگذارترين اسلوبهاي بلاغي است. ضمن اين پژوهش در تاريخ بيهقي 710 مورد كنايه، 470 مورد مجاز، 166 مورد تشبيه و 114 مورد استعاره[4] شناسايي شده است. بررسي صور خيال در تاريخ بيهقي به نتايج كاربردي و مهمي منتج ميشود. از جمله آشكار شدن روحيات و ويژگيهاي دروني نويسنده و سبك سخن وي و شناخت بهتر اوضاع سياسي و اجتماعي جامعهاي كه بيهقي در آن ميزيسته است به عنوان نويسندهاي توانا و سادهگرا و مورخي واقعنگر و آگاه. اين پژوهش نشان ميدهدکه بيشتر كنايههاي نثر تاريخ بيهقي را كنايههاي قريب و زودياب و رايج و مردمي تشكيل ميدهد كه حتي در زبان امروز هم كاربرد فراواني دارند.
فراواني كنايه در تاريخ بيهقي كه به نحوي با ايجاز رابطة ملازمه دارد (جهانديده،1379: 99) نشان ميدهد كه ابوالفضل بيهقي به عنوان نويسنده تاريخي برآمده به سي مجلد، اگر هم در مواردي به اطناب و تفصيل گرويده، به اقتضاي سخن و القاي مقصود – و نه از سر زيادهگويي و پر سخني – بوده است.
تبيين بحث
تشبيه
تشبيه عبارت است از مانند كردن چيزي به چيزي در معنايي به ادواتي خاص.[5]
برخي مصاديق تشبيه در تاريخ بيهقي را بر ميشماريم:
چون متحيري /حلاوت عدل/ روز عمر/ چون گوي شده / ايشان سوارانند و من پياده / ماهيي را مانستيم / و علي تگين دشمن است و مار دم كنده / و در آمد چون شيري دمان / چون آتش از جاي درآمد / كه جهان، عروسي را مانست / مدد سيل چون لشكر آشفته مي در رسيد / كاسه گونه / قصيدة چون ديبا / لباس شرم / آتش خشم / راه كفران / چون رشته يكتا شد / (عبدي، 1388: Art golestan.ir)
بيهقي از اداي سخن با تشبيه هدفي دارد و از اين عنصر خيال، در القاي مطالب مورد نظر خود به مخاطب و تأثيرگذاري بر او مدد ميجويد. خواننده با نگاهي به اين تشبيهات، ديدگاه بيهقي نسبت به مسائل گوناگون، جايگاه افراد در ذهن او و اظهار نظرش دربارة وقايع را مشاهده ميكند. بنابراين تشبيهات بيهقي از نظر معنايي هدفي را دنبال ميكنند.
- تشبيه: آن مغرور آل بويه و غوغا... چون آتش از جاي در آمدند.
غرض: مقدار حال مشبه در قوت.
- تشبيه: او را سخت دوست داشتند و راست بدان مانست كه امروز بهشت و جنات عدن يافتهاند.
غرض: تعظيم مشبه.
تشبيه: پيرايه ملك پيران باشند.
غرض: تعظيم و تزيين مشبه.
تشبيه: هر كس كه خويشتن را نتواند شناخت.... وي از شمار بهائم است.
غرض: تحقير مشبه. (رضوانيان- مقدسي، 1394: 102 و 103)
گاه، تشبيهات بيهقي - البته همراه با غلو - عنصري ميشود براي برجسته كردن توصيف:
غلامي چون صدنگار كه زيباتر و مقبول صورتتر از وي آدمي نديده بودند. / دراز بالاي و روي سرخ و موي سفيد چون كافور / تني چون سيم سفيد و رويي چون صد هزار نگار / تيرباراني رفت، چنانكه آفتاب را بپوشيد.(جهانديده، 1379: 152)
تشبيه از دير باز در خدمت كلام انسان بوده است. البته بهرهاي كه نثرپردازان از تشبيه و ديگر عناصر زيبايي شناختي و به طور كلّي ادب ميبرند، با بهرهاي كه ادب پردازان از تشبيه و استعاره و مجاز و كنايه ميبرند، تفاوت دارد. ادب آفرينان بايد هميشه خلق كنند، در غير اين صورت، حتي روح و آرمان ادبيشان متروك ميشود و ميميرد، در حاليكه نثر پردازان عناصري را از ادب وام ميگيرند كه قبلاً در دست ادب آفرينان بوده و به كار رفته، آنقدر كه گاه تكراري شده و ديگر، ادب آفرينان با آن عناصر رابطه و احساس هنري ندارند، هر چند زماني همين عناصر آرمانهاي هنريشان را به دوش كشيدهاند.
در اين بين، بيهقي نويسندهاي است وابسته به ادب و شعر عصر خود. وقتي قلم ميچرخاند، يا شيفتة موسيقي شعر زمانش ميشود و يا دلبسته تركيبات عصر خود. از اين جهت عنصر تشبيه هم در تاريخ بيهقي راه مييابد. البته هر انساني كه سخن ميگويد نوعي رابطه با تشبيه پيدا ميكند، چرا كه زبان و واژههاي معمول و متداول توان آن را ندارند كه درون انسان را تجسم بخشند. بيهقي ميخواهد به روايت صادقانه تاريخ برخيزد. انساني است اخلاقي و فرق زبان و ادب را ميداند. وقتي كه با زبان رفتار ميكند كلمه برايش وسيله است .حتي تشبيه برايش وسيلهاي ميشود تا تاريخ را زندهتر بيان كند. در صورتي كه براي نثرنويسان بعد از او تشبيه هدف ميشود. بيهقي در جستجوي تشبيه نيست، بلكه كلمات او وقتي رج ميگيرند، تشبيه را طلب ميكنند. در كليله و دمنه و مرزبان نامه خلق تشبيه وجود دارد. تشبيهات بيهقي بيشتر ارزش زباني دارد تا هنري؛ گرچه از جهاتي، قدرتي قويتر و فرافكنتر نسبت به زبان دارند:
سعيد در آسياي روزگار بگشت و خاست و افتاد. / چه اسكندر مردي بود كه آتشوار سلطاني وي نيرو گرفت / پيراهن ملك از گروهي و پوشانيدن در گروه ديگر اندران حكمتي است ايزدي / اما بيايد دانست كه فضل هر چند پنهان دارند، آخر آشكارا شود چون بوي مشك / محمود و مسعود، رحمةالله عليهما، دو آفتاب روشن بودند پوشيده صبحي و شفقي كه چون آن صبح و شفق برگذشته است روشني آن آفتابها پيدا آمده است. / قوة آرزو و قوة خشم در طاعت قوة خرد باشند. هر دو را بمنزلت ستوري داند كه برآن نشيند. / فرمانهاي ايشان چون شمشير بران است./ چندان رنج ديد كه جز سنگخاره به مثل آن طاقت ندارد./ چون باد از پيش من برفت./ ستارة روشن ما بودي كه ما را راه راست نمودي، و آب خوش ما بودي كه سيراب از تو شديم، و مرغزار پرميوة ما بودي كه گونهگونه از تو يافتيم./ سوم پيراهن صبر پوشيدهام كه محنت را هيچ چيزي چون صبر نيست./ چون علامتش لشكر بديدند، چون كوه آهن در آمدند./ تا آنگاه كه آتش فتنه به سبب تركمانان اشتعال پذيرفته است. (جهانديده، 1379: 87 – 84)
از منظري ديگر ميتوان گفت تشبيه، در كنار استعاره، از هنرهايي است كه بيشتر در شعر كاربرد دارد تا مجاز و كنايه كه بيشتر در نشر به كار ميآيند و در اين بين، تشبيه زيربناي همه صورتهاي خيالي شمرده ميشود. و در مورد بيهقي، اين ويژگي قابل طرح است كه تشبيههاي او فشرده است. او به دنبال تشبيه انتزاعي و ذهني نيست. بلكه تشبيهی ميخواهد كه منظورش را راحتتر بيان كند. به خصوص آنجا كه ميخواهد سخن حكيمانه بگويد: «مثل سلطان و مردمان چون خيمهي محكم به يك ستون است و به ميخها نگه داشتن است. خيمه، ملك مسلماني است و ستون، پادشاه است و طناب و ميخها، رعيت.»
تشبيههاي بيهقي كم اما زيباست:
برابر اين قوم فرود آمد چون شير آشفته./ در افتادند چون گرگ در رمه و ما زينهاريان بوديم./ دل مشغولها ميافزايد چون كژدم كه كار او گزيدن است. (عبداللهيان، 1391: www.bookcity.org)
تشبيه در ابتداييترين و به همين دليل از نظر خيال انگيزي شايد كم ارزشترين شكل خود شامل مشبه و مشبه به و وجهشبه و ادات تشبيه است و به علت سادگياش در ميان صور خيال، بيش از همه مورد استفاده قرار گرفته و مبتذل شده بود. بنابراين، نبايد چندان انتظار تشبيهات بكر و بديع از بيهقي داشته باشيم. تشبيهات در حد انتقال معني است.مفصلترين نمونه بروز تشبيه در تمثيل است كه اين حكيم فرزانه زياد با آن سروكار دارد:
حكما تن مردم را تشبيه كردهاند به خانهاي كه اندر آن خانه مردي و خوكي و شيري باشد. به مرد خرد خواستند و به خوك آرزوي و به شير خشم. و گفتهاند ازين هر سه هر كه به نيروتر، خانه او راست.
و ستوده آن است كه قوة آرزو و قوة خشم در طاعت قوة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوري داند كه بر آن نشيند و چنانكه خواهد ميراند.
بقيه موارد، تشبيههاي سادهاي هستند كه يا از قول افراد نقل شدهاند و يا نويسنده براي انتقال مفهوم آنها را به كار ميبرد. بيشترين عناصر اين تشبيهها را اجزاي طبيعت تشكيل ميدهند و بيش از همه حيوانات:
تشبيه گروه مردمان به مور و ملخ: مردم غوري چون مور و ملخ سر آن كوه پيدا آمدند.
مظاهر ديگر طبيعت از جمله گياهان و چهار عنصر و ديگر چيزها:
تشبيه رُخ به گلنار: چون لختي شمشاد با رخان گلنارش آشنايي گرفت و يال بركشيد كارش.
تشبيه كارهاي انبوه به دريا: اعمال غزني دريايي است كه غور و عمق آن پيدا نيست.
تشبيه اسكندر به ابر: اسكندر مردي بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانكه در بهاران و تابستان ابر باشد.
تشبيه سلطان به نهال: امير ماضي رحمةالله عليه شكوفه نهالي بود كه مٌلك از آن نهال پيدا شد.
تشبيه سرعت رفتن به باد: بتاختم و چون باد از پيش من برفت.
تشبيه تخت به بوستان: دختر تختي داشت؛ گفتي بوستاني بود.
تشبيه سلطان به شاخه: امير شاخي بود از اصل دولت امير ماضي. هر كدام قويتر و شكوفه آبدارتر وبرومندتر.
تشبيه شراب بسيار به آب جوي: شراب روان شد چون آب جوي.
تشبيه خبر بد به صاعقه: هر ساعت صاعقه ديگر خبري رسيدي از خراسان.
تشبيه روشني پايانكاري به آفتاب: مقرر گشت چون آفتاب كه وي را به دست بخواهند داد.
تشبيه روي به ماه: اين ساقيان ماهرويان بنوبت دوگان دوگان ميآمدند.
ديگر عناصر تشبيه از زندگي روزانه يا امور سياسي گرفته شده است.
تشبيه مكر و حيله به دام و دانه: برچون من مرد پوشيده نشود و همه دانه است تا به ميانه دام رسم.
تشبيه انسان بيچيز به لت انبان: ديگران سايه بانها داشتند و ما خود لت انبان بوديم.
تشبیه تنهايي مرگ به تنهايي قبل از تولد: حسنك تنها ماند چنانكه تنها آمده بود از شكم مادر.
تشبيه شهر بيحصار به ريگ در چشم: حال اين شهر برتو پوشيده نيست كه حصانتي ندارد و چون ريگ در ديده است.
تشبيه انسان به شمامه: خوش بزيست و خوش بخورد و شمامه پيش بزرگان بود، چنانكه هر مجلس كه وي نه آنجا بودي بهيچ نشمردندي.
تشبيه مرگ به خانه: بدانيد كه مرگ خانه زندگاني است. اگر چه بسيار زييد آنجا ميبايد رفت.
تشبيه شرم به لباس: و لباس شرم ميپوشيد كه لباس ابرار است.
تشبيه خانه تاريك به گور: فرمود تا وي را به خانهيي كردند سخت تاريك چون گوري و به آهن گران او را ببستند.
تشبيه سبلت تراشيده يا نتراشيده به سوهان: هر كجا متصوفي را ديدي يا سوهان سبلتي را دام زرق نهاده يا پلاسی پوشيده دل سياهتر از پلاس بخنديدي.
تشبيه خراسان به مُسته (طعمه شكار يا چاشني): ديگر سهو آن بود كه تركمانان را كه مُسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضي ايشان را به بلخان كوه انداخته بود. استمالت كردند.
تشبيه بسيار شراب خورده به گوي: بيافت ارياق را چون گوي شده و بر بوستان ميگشت.
تشبيه ترس به طشت آتش برسر ريختن: چون برآن واقف گشتم گفتي طشت بر سرمن ريختند پر از آتش و نيك بترسيدم.
تشبيه شعر به ديبا: بپايان آمد اين قصيدة غرا چون ديبا.
تشبيه سخن به حلقه در گوش: من آنچه تبشتم از اين ابواب، حلقه در گوش باشد.
تشبيه بسيار تير خوردن به غربيل شدن: از چپ و راست تير روان شد سوي پيل و مرد را غربيل كردند و كس زهره نداشت كه وي را ياري دهد.
تشبيه انسان لاغر به تار موي: او را يافتم چون تاري موي گداخته ولكن سخت هشيار.
تشبيه قلعه تسخیر نشده به عروس بكر: غلامان سرايي داد بدادند و قلعت چون عروسي بكر بود.
تشبيه جهان به تنگ زندان: جهان بدين سبب بر احمد تنگ زنداني شده بود.
تشبيه فلك به جاسوس: تا نزديك چاشتگاه همي ماند كه طالعي نهاده بود جاسوس فلك خلعت پوشيدن را.
بيهقي، گاه عناصر تشبيه را از جلوههاي مذهبي و ديني برداشته است.
تشبيه باغچه به بهشت: چشم سوي اين باغچه كشيد كه بهشت را مانست از بسياري ياسمين شكفته و ديگر رياحين.
تشبيه ازدحام و بيساماني به قيامت: هر چه ميخواستند ميكردند و هر كه را ميخواستند ميگرفتند و قيامت را مانست ديوان باز نهاده.
تشبيه فرياد و سر و صدا به رستاخيز: برجاي ببودند و نعره برآوردند گفتي روز رستخيز است.
تشبيه شهر آبادان به بهشت: پس از اين بگويم كه حال چون شد و بد آموزان چه باز نمودند تا بهشت آمل دوزخي شد.
تشبيه بوستان به بهشت: گرد بر گرد خيمه بر آن بالا بودند و آن جاي را چون فردوس بياراستند. (عبداللهيان، 1381: 94-90)
البته به نظر بعضي از پژوهشگران، بيهقي در تشبيهات خود به دنبال ابداع و ابتكار نيست. تشبيهاتي كه به كار ميبرد قبل و بعد از او بسيار به كار برده شده است. ولي به واسطة دوري ما از آن زبان و فرهنگ و استفاده دقيق از اين تشبيهات، امروزه براي ما به عنوان خوانندهاي دور از آن فضاي فرهنگي نقش خيالانگيزي اثر را به خوبي ايفا ميكند.[6]
در مقابل، بعضي از پژوهشگران هم مينويسند: گاه در فهم تشبيهات بيهقي، با اينكه معمولا بسيار سادهاند، دچار مشكل ميشويم. مثلا نميدانيم منظور قاضي صاعد از اينكه نيشابور بیديوار و باره و بيدفاع را به «ريگ در ديده» تشبيه ميكند دقيقا چيست. ناچاريم حدس بزنيم كه ريگ اگر در چشم باشد ميتوان راحت به آن دست يافت و بيرونش آورد، برخلاف «مو» که اگر به چشم برود، دسترسي به آن اصلا آسان نيست .پس نيشابور هم به نظر قاضي صاعد، مثل «ريگ در ديده» در دسترس تركمانان سلجوقي است و آنها ميتوانند آن را به آساني تصرف كنند. (دهقاني، 1394: 54)
استعاره
چنين به نظر ميرسد كه بيهقي، اين مورخ اديب، به حكم سابقه تاريخ نگاري و نگارش وقايع تاريخي، در حد مطلق يا افراطي ميانهاي با كاربرد صنايع ادبي در اثر خود نداشته باشد و تنها در حدی معين و نسبي، استفاده از صنايعي چون استعاره و تشبيه را در متن خود روا بداند؛ چرا كه توصيف استعاري واقعيت، يعني ايجاد جهاني ديگر، نه بيان واقعيت. فرق تاريخ وصاف با تاريخ بيهقي در واقع در اين است كه تاريخ وصاف ميخواهد جهان بيافريند و تاريخ بيهقي ميخواهد جهان را توصيف كند. مورخیني كه با بيان استعاري به نگارش تاريخ اقدام كردهاند، روايت صادقانهاي از زمان گذشته به دست ندادهاند، بلكه روايتي چندپهلو و پيچيده كه خاص هنر است عرضه كردهاند. ميتوان پنداشت كه استعاره انديشان و تشبيه سازان وقتي تاريخ نوشتند، توصيف برايشان بهتر از روايت به نظر رسيده و در نهايت حركت تاريخشان با روايت سازگار نيفتاد، درحاليكه بيهقي روايت را با زبان منطقي آغاز ميكند و هميشه خطوطي را ذكر ميكند كه نقش ارزندهاي در آشكار كردن تصوير تاريخ دارد. اين است كه در توصيفات بيهقي، استعاره و تشبيه جايگاه چنداني ندارد. او نميخواهد ما واقعيت را به چند گونه درك كنيم، بلكه به گونهاي حقيقت و واقعيت را به ما انتقال ميدهد، در حالي كه براي نويسندگان نثر مصنوع، توصيف، بهترين و مناسبترين زمان براي دخالت دادن ذهنيت استعاري است.
روايت تاريخ، آفرينش تجربهها نيست، بلكه بیان تجربههاست، در حاليكه «استعاره جنبههايي از تجربههاي ما را آشكار ميكند كه خواست به بيان درآمدن دارند، ولي نميتوانند به بيان درآيند چرا كه بيان مناسب آنها در زبان هر روزه يافت نميشود.»[7]
بيهقي به روايت حوادثي ميپردازد كه اتفاق افتاده است و او تنها واژگان را در خدمت ميگيرد و ديگر تجربهاي را خلق نميكند، در حاليكه استعاره «آشكار كننده تجربهاي كمياب است.»[8]
تعداد كم استعاره در تاريخ بيهقي و نوع به كارگيري بيهقي از آن نشان ميدهد كه بيهقي تلقي خاصي از استعاره داشته است. بارزترين نمود استعاره در تاريخ بيهقي، جايي است كه بيهقي ميخواهد به طور مستور و پوشيده مسئلهاي را عنوان كند. از ابهام و تاريكي استعاره استفاده ميكند و حرف خود را ميزند و آن زماني است كه ميخواهد غلام اميريوسف را وصف كند كه چگونه زمان بلوغ او فرارسيده و ديگر اميريوسف نميتوانست تمتع از آن ببرد و چون بيهقي نميخواست قلم خود را آلوده كند و از جهتي هم ميخواست اين مسئله را گزارش كند اينگونه مينويسد: «چون شب سياه به روز سپيدش تاختن آورد و آفتاب را كسوفي افتاد.»
بيهقي در چند جا استعاره را به عنوان نوعي فرافكني رواني و عاطفي استفاده كرده و به ساخت كلام خود ساختاري زيبا و شاعرانه بخشيده است. مثلا وقتي كه از صله ندادن امير مسعود به مطربان سخن ميگويد: «و مطربان را هم صلت نفرمود كه درين روزگار آن ابر زرپاش سستي گرفته بود و كم باريدي» يا وقتي ميخواهد از مرگ بونصر، استادش سخن گويد: «قلم را سختي بر وي بگريانم» يا زماني كه قصيدة اسكافي را در كتابش ميآورد و مينويسد: «اين سخن دراز ميشود، اما از چنين سخنان با چندان صنعت و معني، كاغذ تاجي مرصع بر سر نهاد. »يا در جايي ديگر: «چنانكه چون لخني شمشاد با رخان گلنارش آشنايي گرفت و يال بركشيد.» كه منظور از شمشاد، روييدن ريش بر صورت است. (جهانديده، 1379: 90-88)
سكاكي در تعريف استعاره ميگويد: استعاره ياد كردن يكي از دو سوي تشبيه است و اراده كردن آن طرف ديگر، به ادعاي اينكه مشبه در جنس مشبه به داخل است.[9] بنابراين استعاره چيزي است كه از تشبيه برميآيد. استعاره شكل پيچيده و خلاصهتر تشبيه و در نتيجه از آن كاملتر است. والاس استونس ميگويد: حقيقت، مبتذل و تكراري است و ما با استعاره از [ابتذل تكرار] آن ميگريزيم.[10]
اروپاييان مجاز را اشتباه در لغت بر اثر مجاورت و استعاره را اشتباه در لغت بر اثر مشابهت ميدانند.[11]
در ادبيات ما استعاره به دو سه طريق نمود پيدا ميكند. يكي اينكه مشبه را ذكر كنند همراه با لوازم مشبه به كه آن را اصطلاحا استعاره مکنیه يا بالكنايه ميگويند و ديگر اينكه مشبهبه را بجاي مشبه آورند و از قرائن جمله منظور از مشبه فهميده ميشود. اين نوع استعاره را مصرحه ميگويند. نوع سوم كه در واقع گونهاي از نوع اول است، تشخيص (Personification) است. در اين مورد عناصر بيجان طبيعت جاندار فرض ميشوند و گاه هم ناطق فرض ميشوند و اعمال خاص حيوان يا انسان به آنها نسبت داده ميشود. در تاريخ بيهقي از هر نوع، استعارههاي زيبايي ميبينيم.
نمونههاي استعاره بالكنايه:
با تشبيه وزير به چارپا: دانست كه وقت نيك است و امير بهيچ حال جانب وي را كه دي خلعت وزارت داده، امروز به حصيري بندهد و چون خاك يافت، مراغه دانست كرد.
كاغذ به انسان: از چنين سخنان به چندان صنعت و معني كاغذ تاجي مرصع بر سرنهاد.
گل به انسان: آنچه از باغ من از گل صدبرگ بخنديد، شبگير آن را به خدمت امير فرستادم.
خرد به سلطان: امروز چون تخت به ما رسيد و كار اين است كه برهر دو جانب پوشيده نيست. خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا كند كه جهد كرده آيد تا بناهای افراشته در دوستي افراشتهتر كرده آيد.
فتنه به دريا يا هر چيزي كه ناآرام است: زبيريان صبر كردند تا همه كشته شدند و فتنه بياراميد.
زندگي به دريا: قاضي قضاه ابوسليمان داودبن يونس كه اكنون بر جاي است مقدمتر و بزرگتر اين شهر، هر چند بساحل الحياة رسيده است. و افكار بمانده.
سخن به رستني: از حديث حديث شكافد.
عمل به رستني: و ببيني كه از اينجا چه شكافد و چه ببينيم.
خلافت به آيينه يا هر چيزي كه برآن كدورت نشيند: بمدينه اسلام رويم و غضاضتي كه جاه خلافت را ميباشد، از اذناب آن دريابيم.
قضا به انسان: در اين چيزي است كه راست بدان ماند كه قضاء آمده رسن در گردن كرده، استوار، و ميكشد.
شادي به پرنده: روزي اغر محجل پيدا شد و شادي و طرب در پرواز آمد.
زمانه به انسان يا هاتف: نه ايشان دانستند و نه كس كه در غيب چيست؟ و زمانه به زبان فصيح آواز ميداد ولكن كس نميشنود.
كار به هر چيزي كه درون و بيرون دارد مثلا جام: كارها را نيكو تأمل كرد و درون و بيرون آن بدانست.
كاردشوار و سخت به مو: نيك جهد كرديم تا آلتون تاش را در توانستيم يافت بمويي، كه وي را نيك ترسانيده بودند.
شهامت و ديانت به جاندار: بمرگ اين محتشم، شهامت و ديانت و كفايت و بزرگي بمرد.
دل و گوش و خرد به انسان: آغاز فصلي ديگر كردم چنانكه بدلها نزديكتر باشد و گوشها آنرا زودتر دريابد و بر خرد رنجي بزرگ نرسد.
دنيا به انسان: فصلي خوانم از دنياي فريبنده به يك دست شكر پاشنده و به ديگر دست زهر كشنده. گروهي را به محنت آزموده و گروهي را پيراهن نعمت پوشانيده.
خرد به ديدگاه و غلط به چيز خارجي: خردمندان را بچشم خرد ميبايد نگريست و غلط را سوي خود راه نميبايد داد.
مردمان به گور خر و برده: اهل جمله آن ولايات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشيند و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعيت ما گردند.
تقدير به شكارچي: چون فرو توانست ايستاد كه تقدير آفريدگار جل جلاله در كمين نشسته بود.
نمونههاي استعاره مصرحه:
طوسيان به گاو: گويي كاروان سراهاي نشابور همه در گشاده است و شهر بي مانع و منازع تا گاوان طوس خويشتن را بركار كنند و بار كنند و باز گردند.
انسان به سگ: بگيريد اين سگ را تا كرا زهره باشد كه اين را فرياد رسد.
رعيت به گنجشك و سلطان به باز: ايزد تعالي بروي رحمت كناد كه خوب بود اما بزرگ خطايي كرد كه بر تخت خداوند نشست و گنجشك را آشيانه باز طلب كردن محال است.
دشمن به گرگ و دد، سلطان به شبان و رعيت به رمه: و بحقيقت بدانيد كه اين رمه را شباني آمد كه ضرر گرگان و ددگان بيش نبيند.
شاهزاده به شير بچه: آن شير بچه ملكزادهاي سخت نيكو برآمد و بر همه آداب ملوك سوار شد.
وزير باتجربه به گرگ پير: اين گرگ پير گفت قومي ساختهاند از محمودي و مسعودي و باغراض خويش مشغول.
دشمن جوان به مار بچه: اين مار بچه بغنيمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان.
دلاوران به شيران: آگاه نبودند كه آنجا شيرانند. چندان بود كه به قلعت رسيدند كه آن دليران شيران در قلعت بگشادند و آواز دادند كه بسمالله.
رعيت به روباه، سلطان به شير و وزير به يوز: زندگي خداوند دراز باد روباهان را زهره نباشد از شير خشمآلود كه صيد بيوزان نمايند كه اين در سخت بسته است.
سخاوت به باد: بهانه جستي تا چيزي شان بخشيدي و بابتداي روزگار با فراطتر ميبخشيد و در آخر روزگار آن باد لختي سست گشت.
وليعهد به شاخ بزرگ: خداي عزوجل شاخ بزرگ را از اصل ملك كه ولي عهد به حقيقت بود، به بندگان ارزاني داشت.
نامهها به روضههاي رضواني: دريغا و بسيار دريغا كه آن روضههاي رضواني برجاي نيست كه اين تاريخ بدان چيزي نادر شدي.
قتل مسعود به طامه الکبري: دل امير بر اعيان تباه ميشد و ايشان نيز نوميد و شكسته دل ميامدند تا آنگاه كه الطامه الکبري پيش آمد.
مال دنيا به آتش: هيهات، هيهات برداريد اين آتش از پيشم كه هم اكنون ما و سراي و محلت سوخته شديم.
سلطان به درخت بزرگ و شاخها، فرزندان: بركشيد تا از آن اصل درخت مبارك شاخها پيدا آمد به بسيار درجه از اصل قويتر.
سلطان پدر به آفتاب و جانشينان به ستاره و سياره: و اينك از آن آفتابها چندين ستاره نامدار و سياره تابدار بيشمار حاصل گشته است.
درد سر و آزار بسيار به قيامت: غلامش ايلمنگو قيامت برخوارزميان فرود آورد تا او را رها كردند.
ريش به شب سياه و كسوف، روي به روز سپيد و آفتاب: چون شب سياه به روزش تاختن آورد. و آفتاب را كسوفي افتاد، از خانداني با نام زن خواست.
غرور به باد: طاهر دبير مينشست به ديوان با بادي و عظمتي سخت تمام.
معامله خوب به تخم مثمر: و مقرر است كه اين تكلفها از جهت آن بكردند كه فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها كه ايشان كاشتند، بردارند.
كتاب به ديباي خسرواني: چون آنجا رسم بهره از نبشتن بردارم و اين ديباي خسرواني كه پيش گرفتهام بنامش زربفت گردانم.
تابوت به مركب چوبين: جان شيرين و گرامي به ستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وي ريختند و شستند و بر مركب چوبين بنشست.
شاه به آفتاب: بزرگي اين پادشاه يكي آن بود كه از ظلمت قلعت، آفتابي بدين روشني كه به نوزده درجه رسيد جهان را روشن گردانيد.
قلعه به ديگ پخته: جواب داد كه آن ديگ پخته برجاي است و ما يك چاشني بخورديم و هر كس را كه آرزوست پيش ميبايد رفت. (عبداللهيان، 1381: 95-98)
در تعريف استعاره، چنين نيز گفته شده كه: طلب كردن چيزي به عاريت است و در اصطلاح لفظي است كه استعمال شود در غير معناي حقيقي كه موضوع له باشد به علاقة مشابهتي كه بين معني اصلي و معني مستعملفيه است با بودن قرينه مانع از ارادة معني اصلي.[12] ابوالفضل بيهقي در تاريخ نوشتة خود از اين صورت خيال، استادانه بهره برده است:
«هر چه گويند به اصل بزرگ باز گردد.»: اصل بزرگ استعاره است از شجرة خاندان بزرگ غزنوي.
«نقل هر قدحي بادي سرد.»: باد سرد استعاره از آه است.
«تا در ضمان سلامت به درگاه رسد.»: ضمان سلامت استعاره مکنیه است.
«در پاشيدي و شكر شكستي»: در و شكر به ترتيب استعاره از سخن و لفظ هستند.
«عفو خداوند او را زنده گردانيد.»: در عفو خداوند استعاره وجود دارد.
اين نمونهها نيز در تاريخ بيهقي به چشم ميخورد: گردن حرص و آز بتواند شكست./ بيغولة عطلت / دم قناعتي گرفته./ روزگار آن باد./ چون یال بركشند./ همه دستها كوتاه شد./ آبي برآتش زدم./ شكرستاني بود./ اين سگ ناخويشتن شناس./ افشين برخاست شكسته./ و اگر كرد، ديد و چشيد./ قضا در كمين بود./ آب خويش ببرد./ ژاژ ميخاييدم./ برمركبي كه هرگز ننشسته بود./ پايهايش همه فرو تراشيد./ از اين اسب فرود آوردند./ تا خفتگان بيدار شوند./ و هر كس آن كند كه امروز و فردا او را سود دارد./ از بهر حطام عاريت./ آن وديعت كه به نام ما نامزد كنند./ ابليس او را رشته برنتوانستي تافت./ از اين مال بسيار بشکند./ آب آهنگ بالا داد./ مدد سيل بگسست./ سيل بنشست./ اين سگ چنين تضريبي كرده است. (عبدي، 1388: (Artgolestan.ir
چنانكه در نمونههاي ذكر شده معلوم است، بيهقي گاه افعال را به گونهاي استعاري وارد كلام ميكند: چون سخن در مشورت افكنده آمد./ اين كار برخواهد آمد و خلل نزايد./ به پاي لشكر لشكرگاه زدند و آن در پيچيدند.
در اين عبارات، فعلها به نحو مألوف به كارگيري نشده و نوعي ذهنيت استعاري در كاربرد آنها وجود دارد: كاشكي فسادي ديگر تولد نكندي./ هر كجا نكتهيي بودي در آن آويختمي./ حال، لطيف شود./ سخني در گوش بنده افگنده./ ولايتي آرميده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت. (جهانديده، 1379: 65 و 66)
مجاز
بيهقي نويسندهاي به نظر ميرسد عقلي مذهب به معناي ارسطويي آن و هم چنين قائل به اولويت عين برذهن. مطمئن هم هست كه هر كلمه ما به ازاي شيئي است و هر جمله رسانندة عملي واقعي[13] از اين جهت، بيهقي قاعدتا به استعاره كمتر توجه ميكند و بيشتر به مجاز تمايل نشان ميدهد. ويژگي مجاز آن است كه – گرچه زير بناي استعاره و تشبيه و كنايه است – مثل كنايه، در حوزة زبان هم قابل استفاده است. (جهانديده، 1379: 82) از اين نظر براي بيهقي كه گويا خود را بيشتر تاریخنگاری ادبشناس ميداند تا اديبي سخنپرداز و تاريخدان، هنر زبانی مجاز كاربرد بيشتري پيدا ميكند.
در نثر بيهقي، مجاز مرسل فراوان يافت ميشود:
- برخواند و لختي تاريكي در وي پيدا آمد.
- ديگر به هيچ حال اين ديار را مهمل فرو نگذاريم كه ما را بر نيك و بد اين بقاع چشم افتاد.
در اين عبارت، بقاع جانشين ديار است. يعني بيهقي ذكر خاص و ارادة عام كرده است.
- مسعود بر جناح سفر است.
- و باد طاهر و از آن ديگران، همه بنشست.
- و خداي عّزوجلّ، چه خواست و نيز دل و اعتقاد نويسندگان بدانند.
- و روزي چند برين حديث برآمد، و دل سلطان درشت شد.
- آن شيربچه ملك زادهيي سخت نيكو بر آمد و بر همه آداب ملوك سوار و بيهمتا آمد.
- معالي ايشان چون آفتاب روشن است و ايزد، عزّ ذكره مرا از تمويهي و تلبیسي كردن مستغني كرده است.
تمويهي در اصل به معني سيم وزر اندود كردن است ولي اينجا مجازا به معني باطلي را حق جلوه دادن است.
- او را و پسرش را مال بسيار ميجهاند.
- طيلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزديك بود.
- جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمي مرگ است.
- بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد.
- هرگز اين خلافت به بني اميه نرسيدي. اين است جگر و صبر.
- خواجه گفت: اين سوداست و خيال باطل.
- ابوالقاسم به هيچ حال زهره ندارد كه مال بيتالمال ببرد.
- خداوند گردنان را كه او از ايشان با رنج بود گرفت و ببند ميآرند.
- سليمان ارسلان جاذب و قدر حاجب سر ايشان بودند.
- اينجا فرود بايد آمد كه امروز كاري سره رفت و دست ما را بود.
- اما در چنين سخنان با چندان صفت و معني، كاغذ تاجي مرصع بر سر نهاد.
- ابوالعباس دل امير محمود در همه چيزها نگاه داشتي.
- و حضرت محمودي و وزير درين معاني ننهادند ويرا وزني (جهانديده، 1379: 83 و 84)
مجاز را استعمال لفظ در غير معني حقيقي آن دانستهاند.[14] تقسيم بنديهايي از مجاز به عمل آمده است كه مهمترين آن تقسيمبندي عقلي و لغوي است كه بيشتر با زبان پيوند دارد. مجاز عقلي عبارت است از اسناد و نسبت چيزي به چيزي كه از آن او نيست و آن را مجاز حكمي و اسناد مجازي هم ميگويند. اين نوع مجاز در ساخت جمله به كار ميرود. مجاز لغوي كه نقل كردن و انتقال دادن الفاظ است از معاني حقيقي به معني ديگر به مناسبت پيوندي خاص و اين گونه از مجاز گاه مفرد است و گاه در تركيب استعمال شده در غير ما وضعله. و بر دو گونه است. مجازي كه علاقة آن مشابهت باشد استعاره است و علاقههاي ديگر را ميتوان بدين ترتيب نام برد: علاقة كليت و جزئيت، علاقة حال و محل، علاقة لازم و ملزوم، علاقة سبب، علاقة آليت، علاقة عموم و خصوص، علاقة ماكان و مايكون، علاقة جنس، علاقة بدليت و پي آمد، علاقة قوم و خويشي، علاقة صفت و موصوف يا مضاف و مضافاليه، علاقة احترام، علاقة تضاد و علاقة غلبه.[15]
در زبان فارسي در آثار ادبي مجازهاي عقلي[16] و معنوي كمتر ديده ميشود و بيشتر نمونههايي است كه به واسطه مجاورت يا ايجاز انجام ميشود. مجاز در تاريخ بيهقي نيز بيشتر برعلاقة مجاورت و مقارنت استوار است:
- ريش مجاز از بلوغ: پسر ارسلان را بخواست و گفت هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خويش مرد است. اجابت يافت و دو سرهنگ سرايي محتشم نيز بخواست با دويست غلام سرايي گردن كش مبارزتر بريش نزديك.
- خط آورده مجاز از بالغ: امير مهتر سراي و دبير غلامان را بخواند و دويست غلام بيشتر خط آورده هم خياره و مبارز و اهل سلاح بگزيد.
- آب بجاي آبرو: هر چند امير پادشاهانه دريافت در عاجل الحال آب اين مرد ريخته شد.
- آب بجاي طراوت و شادابي: امير گفت وي را هزار چوب بياید زد و خصي كرد. اگر بميرد قصاص كرده باشند و اگر بزيد، نگريم تا چه كار را شايد. بزيست و به آب خود باز آمد و در خادمي هزار بار نيكوتر از آن شد.
- گردن بجاي گردن كش: آنان كه گردنتر بودندي و راست نايستادندي، آخر راست شدند به تدريج.
- خام بجاي خامي: سخت تازه شد و شادكام و بنده را به شراب باز گرفت و خام بودي مساعدت ناكردن.
- چوب به جاي چوب زدن: گفت چوب بتو بخشيدم اما آنچه دارند پدر و پسر سلطان را بايد داد.
- روز به معني عمر: منوچهر برخواستن اين عهد مصّر ايستاده است كه ميداند كه روز پدرم به پايان آمده است.
- سخن بجاي سخن ناروا: بگويي تا درين باب البته هيچ سخن گفته نيايد.
- هوا بجاي هواداري: در هواي من بسيار خواري كشيده است.
- تخت بجاي حكومت: امروز چون تخت به ما رسيد و كار اين است كه بر هر دو جانب پوشيده نيست. خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا كند.
- ايادي بجاي نعمت و نيكي: من كه بوالفضلم از جاي شدم چون بشنيدم كه آن مهتر و مهتر زاده را بجاي من ايادي بسيار بود.
- جهان بجاي نعمتهاي جهان: آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانيان دانند، جهان خوردم و كارها راندم.
- خون به جاي ريختن خون و قتل: پوست باز كرده بدان گفتم كه تا وي را در باب من سخن گفته نيايد كه من از خون همه جهانيان بيزارم.
و نمونه اسناد مجازي مانند:
- نسبت توبه به مشك و ستورگاه: گفت اي خداوند مشك و ستورگاه مرا توبه آورد.
از دقت در اين مجازها به نظر ميرسد كه بيهقي بيشتر مجاز را براي كوتاهي مطلب ايراد ميكند. بجاي تعبير بلند «گردن كشتر» ميگويد «گردنتر»، و بجاي «آبرو» ميگويد. «آب». (عبداللهيان، 1381: 99-101) اين تعبيرها را بيهقي با اين قصد ساخته كه متن را زيباتر كند نه آنكه شاعرانه سخن بگويد. (عبداللهيان، 1391: (www.bookcity.org به بياني، آنقدر كه در ظرفيت طبيعي نثر ميگنجد، از فعلها به گونهاي استفاده ميكند كه يك نوع آشناييزدايي در كلامش پديد ميآيد؛ نوعي به كارگيري فعل كه در قاموس كلامي ما كمتر سابقه داشته است:
چون روز شود خصمي سخت شوخ و گربز پيش خواهد آمد و لشكري يكدل دارد، جان را بخواهند زد.
تعبير «براي جان خواهند زد» در فرهنگ فعلي ما تازگي دارد. بيهقي معني «براي جان حمله خواهند كرد»[17] را به گونهاي مجازي به كاربرده و همين عامل باعث ميشود نوعي خاص از زبان آفرينش يابد و خواننده هم معطوف به ساخت جمله ميشود. (جهانديده، 1379: 65)
كنايه
كنايه از مهمترين سازوبرگهاي زباني بيهقي است. نيز به نحوي با ايجاز ارتباط دارد زيرا در پشت هر كنايه، داستاني خلاصه شده و فشرده قرار دارد. همين باعث شده تا تاريخ بيهقي به نحو قابل ملاحظهاي برجسته شود. (جهانديده، 1379: 99 و 100) بيهقي تا حدّ امكان و البته تا جايي كه دو اصل واقعنگري و عبرتآموزي را نقض نكند، از ظرفيتهاي بيان شاعرانه سود بسته است. از استعاره كمتر بهره ميگيرد. اما كنايه و تشبيه دو ابزار اصلي او براي توصيف صحنهها و رويدادهايند. كمتر صفحهاي در تاريخ بيهقي مييابيم كه كنايهاي در آن به كار نرفته باشد. به نظر بعضي محققان، يكي از مهمترين موانع فهم بيهقي براي خواننده امروزي همين كنايههاي اوست.
كنايهاي مثل«از جاي شدن» را بيهقي در سه معناي مختلف - ترسيدن، نگران شدن، عصباني شدن - به كار ميگيرد. «به دست و پای مردن» کنایه از ترس شدید است. از آنجا که کنایه ريشه در واقعيت دارد، برخي كنايههاي بيهقي گمراه كنندهاند و ممكن است خوانندة متخصص را هم دچار بدفهمي كنند. چنانكه جولي اسكات ميثمي،[18] اين كناية بيهقي را كه «سوري آتش در اين نواحي زد»، به معني حقیقی گرفته و تصور كرده است كه سوري، طوس و حوالي آن را به راستي سوزانده است، حال آنكه مقصود بيهقي اين است كه سوري براي تأمين آذوقة لشكر همه غلات آن نواحي را مصادره كرد. ياحقي و سيدي نيز در تعليقات خود بر تاريخ بيهقي در شرح برخي از كنايهها، با مشكل مواجه شده و به اجتهادهايي دست زدهاند.[19]
اين همه از آن روست كه ريشه و معني حقيقي بسياري از كنايهها به مرور زمان مهجور يا اصلاً فراموش شده است. مثلاً از معني حقيقي «كسي را رشته برتافتن» بي خبريم و از اينرو ناچاريم به حدس و گمان متوسل شويم و با توجه به متن آن را «حريف كسي شدن و از عهدة كسي برآمدن» يا «كسي را فريب دادن» معني كنيم. (دهقاني، 1394: 54)
اگر به كاربرد كنايات دقت كنيم ميبينيم كه كاربرد زياد آنها وقتي است كه شور ادبي نويسنده برانگيخته ميشود. اينجاست كه نويسنده پشت سر هم از كنايه استفاده ميكند و با اين کار هم جنبه ادبي اثر را غنيتر ميسازد و هم نوشته را به واق ادب صنعتی...
برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 9